~♡*پیوند خونین*♡~p5
عزیزان امون میدادین ، کاملا جدی ۱۰۰ صفحه تکلیف دارم
و من میرم مدرسه تا ۸ و نیم شب بخواطر یه مراسمی که باید اجرا کنیم،فقط هم پایه نهم میره(نهم منم محض اطلاع )
ولی براتون نوشتم 🥲
واقعا نمیدونم از ذوق چیکار کنم...🥲❤️😍
تقدیم با عشق
زیاد نوشتم براتون
همین بالا میگم ،برای پارت بعد ۱۴ لایک
ببینم چه میکنین
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
وارد شدند...
رِی دهنش از ابهت و زیبایی غیر قابل وصف عمارت باز ماند
با چشمان ذوق زده و پرنورش اطراف را مینگرید
عمارتی از دیوار های کریستالی که تمام اجزایش از سنگ و کریستال های سفید و حاله ی آبی و برخی قسمتها برای راحتی بیشتر از پارچه مخملی بودند
پادشاه دلش به رحم آمد و ایستاد تا دختر کوچولوی خوشحال لذت ببرد و یک دل سیر اطراف را تماشا کند
در این حین به ستاره های درون چشمش خیره شد ، با خودش زمزمه کرد : خوشگلن...
رِی با اینکه گوشش اگزما داشت ولی شنوایی بالایی داشت
سرش را از کنجکاوی برگرداند و با یقه ی شنل پادشاه مواجه شد ، سرش را بالا برد و با صورت او رو به رو شد.ستاره های چشمانش ناپدید شد و با وحشت و خجالت سرش را پایین گرفت
پادشاه عصبی شد: برشون گردون 💢
رِی میلرزد ، منظورش را متوجه نشده بود ،سرش را پایین گرفت و داخل بدنش گرفت زمین را نگاه کرد
کمی عصبی تر: برق توی چشاتو برگردون 💢
گیج شد،به دنبال راهکاری گشت، نمیدانست چگونه ذوقش را برگرداند ، از ترس و وحشت شکنجه،مرگ ،تجاوز و تمام احتمالاتی که ممکن بود اتفاق بیافتد احاطه شده بود
دمای عمارت پایین بود ،لرزشش بخاطر سرما بیشتر شد
پادشاه متوجه شد، با چهره ی بی تفاوت او را براید استایل بلند کرد و سفت گرفتتش و سمت اتاقش برد
رِی خیلی شکه شد،میخواست تقلا کند که یادش افتاد در دستان کیست،فقط چشمانش را بست و بی حرکت ماند و از سرما کمی در خودش جمع شد
وارد اتاق شدند
پادشاه با قدرتش در را بدون لمس بست ، به او نگاه کرد : چشماتو باز کن...تا زمانی که حس کنم لازمه اینجا می مونی
با حرفش شکه شد و کنجکاو شد که در چه جور جایی می ماند ،چشمانش را خیلی آروم و با تردید باز کرد
چشمانش دوباره ستاره ای شد و برق زد
اتاق به زیبایی عمارت بود ، حتی تا حدی بیشتر
چشمش به تخت بزرگ و ۲ در ۲ در وسط اتاق افتاد که با بپرده های مخملی سفید و تور های آبی یخی آراسته شده بود ،کمی لرزه به بدنش افتاد ،در ذهنش : زیادی خوشگله...به نظر اتاق خودش میاد...(کمی بیشتر فکر کرد)نکنه....نکنه باید باهاش تو این تخت بخوابم!؟ نه نه امکان نداره ...من برده محسوب میشم،نمیتونم با پادشاه یجا بمونم...مگه اینکه بخواد بهم...(بغضش میگیره)تجاوز کنه ...🥲(یه قطره اشک از گوشه چشش میریزه)
پادشاه اشک سرازیر شده روی گونش را بخاطر پر بودن دستانش با زبانش لیس میزند، گونه ی رِی کمی گل انداخت و خجالت زده شد
طبق معمول همیشه ذهن رِی رو رصد می کرد با صدایی آرام و بی حوصله و خسته : تو غذا محسوب میشی،برده فرق داره...و اینکه یه انسان لیاقت بدنمو نداره که بخوام باهاش تو رابطه برم پس انقد فکر الکی نکن ،ولی از اونجایی که هر وقت خواستم دم دستم باشی تو همین تخت میخوابی (کمی مکث)،و قبل اینکه سوال برات پیش بیاد ، آره ، تله پاتم ، مثلا شکست ناپذیرم، اگه نتونم ذهن بقیه و بخونم که یه ضعیف قابل شکست دادن بودم...
او را روی تخت گذاشتش و رویش پتو انداخت
رِی حتی فرصت نداشت واکنش بدهد،با ذهن پره سوال و ترس چند برابر شده اش چشمانش رو بست و کمی بیشتر زیر پتو رفت ، از نرمی و گرمی پتو کمی آرامش گرفت و بدنش را شل کرد و لرزشش کمتر شد
به طرز غیر قابل توصیفی از چهره اش کیوتی میبارید
پادشاه با نگاهی از زیر کلاه شنل و چشمان قرمز یاقوتی اش به سمت رِی حرکت کرد،دیگر نمیتواست خودش را کنترل کند
کنجکاو شدین؟😈
آره پارت بعد خیلی باحاله
پس زودتر به ۱۴تا لایک برسونید چون منم ذوق دارم
و من میرم مدرسه تا ۸ و نیم شب بخواطر یه مراسمی که باید اجرا کنیم،فقط هم پایه نهم میره(نهم منم محض اطلاع )
ولی براتون نوشتم 🥲
واقعا نمیدونم از ذوق چیکار کنم...🥲❤️😍
تقدیم با عشق
زیاد نوشتم براتون
همین بالا میگم ،برای پارت بعد ۱۴ لایک
ببینم چه میکنین
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
وارد شدند...
رِی دهنش از ابهت و زیبایی غیر قابل وصف عمارت باز ماند
با چشمان ذوق زده و پرنورش اطراف را مینگرید
عمارتی از دیوار های کریستالی که تمام اجزایش از سنگ و کریستال های سفید و حاله ی آبی و برخی قسمتها برای راحتی بیشتر از پارچه مخملی بودند
پادشاه دلش به رحم آمد و ایستاد تا دختر کوچولوی خوشحال لذت ببرد و یک دل سیر اطراف را تماشا کند
در این حین به ستاره های درون چشمش خیره شد ، با خودش زمزمه کرد : خوشگلن...
رِی با اینکه گوشش اگزما داشت ولی شنوایی بالایی داشت
سرش را از کنجکاوی برگرداند و با یقه ی شنل پادشاه مواجه شد ، سرش را بالا برد و با صورت او رو به رو شد.ستاره های چشمانش ناپدید شد و با وحشت و خجالت سرش را پایین گرفت
پادشاه عصبی شد: برشون گردون 💢
رِی میلرزد ، منظورش را متوجه نشده بود ،سرش را پایین گرفت و داخل بدنش گرفت زمین را نگاه کرد
کمی عصبی تر: برق توی چشاتو برگردون 💢
گیج شد،به دنبال راهکاری گشت، نمیدانست چگونه ذوقش را برگرداند ، از ترس و وحشت شکنجه،مرگ ،تجاوز و تمام احتمالاتی که ممکن بود اتفاق بیافتد احاطه شده بود
دمای عمارت پایین بود ،لرزشش بخاطر سرما بیشتر شد
پادشاه متوجه شد، با چهره ی بی تفاوت او را براید استایل بلند کرد و سفت گرفتتش و سمت اتاقش برد
رِی خیلی شکه شد،میخواست تقلا کند که یادش افتاد در دستان کیست،فقط چشمانش را بست و بی حرکت ماند و از سرما کمی در خودش جمع شد
وارد اتاق شدند
پادشاه با قدرتش در را بدون لمس بست ، به او نگاه کرد : چشماتو باز کن...تا زمانی که حس کنم لازمه اینجا می مونی
با حرفش شکه شد و کنجکاو شد که در چه جور جایی می ماند ،چشمانش را خیلی آروم و با تردید باز کرد
چشمانش دوباره ستاره ای شد و برق زد
اتاق به زیبایی عمارت بود ، حتی تا حدی بیشتر
چشمش به تخت بزرگ و ۲ در ۲ در وسط اتاق افتاد که با بپرده های مخملی سفید و تور های آبی یخی آراسته شده بود ،کمی لرزه به بدنش افتاد ،در ذهنش : زیادی خوشگله...به نظر اتاق خودش میاد...(کمی بیشتر فکر کرد)نکنه....نکنه باید باهاش تو این تخت بخوابم!؟ نه نه امکان نداره ...من برده محسوب میشم،نمیتونم با پادشاه یجا بمونم...مگه اینکه بخواد بهم...(بغضش میگیره)تجاوز کنه ...🥲(یه قطره اشک از گوشه چشش میریزه)
پادشاه اشک سرازیر شده روی گونش را بخاطر پر بودن دستانش با زبانش لیس میزند، گونه ی رِی کمی گل انداخت و خجالت زده شد
طبق معمول همیشه ذهن رِی رو رصد می کرد با صدایی آرام و بی حوصله و خسته : تو غذا محسوب میشی،برده فرق داره...و اینکه یه انسان لیاقت بدنمو نداره که بخوام باهاش تو رابطه برم پس انقد فکر الکی نکن ،ولی از اونجایی که هر وقت خواستم دم دستم باشی تو همین تخت میخوابی (کمی مکث)،و قبل اینکه سوال برات پیش بیاد ، آره ، تله پاتم ، مثلا شکست ناپذیرم، اگه نتونم ذهن بقیه و بخونم که یه ضعیف قابل شکست دادن بودم...
او را روی تخت گذاشتش و رویش پتو انداخت
رِی حتی فرصت نداشت واکنش بدهد،با ذهن پره سوال و ترس چند برابر شده اش چشمانش رو بست و کمی بیشتر زیر پتو رفت ، از نرمی و گرمی پتو کمی آرامش گرفت و بدنش را شل کرد و لرزشش کمتر شد
به طرز غیر قابل توصیفی از چهره اش کیوتی میبارید
پادشاه با نگاهی از زیر کلاه شنل و چشمان قرمز یاقوتی اش به سمت رِی حرکت کرد،دیگر نمیتواست خودش را کنترل کند
کنجکاو شدین؟😈
آره پارت بعد خیلی باحاله
پس زودتر به ۱۴تا لایک برسونید چون منم ذوق دارم
- ۷.۲k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط